...اینجا زیر باران

سال به دست آوردن ها🩵

/ بازدید : ۵۶

بسم الله مهربون :)

 

سال 1402 با من مهربون بود. قطعا همیشه با عنوان سال " به دست آوردن ها" ازش یاد میکنم. آرامشم رو به دست آوردم. خودم رو پیدا کردم. خوشحالی به زندگیم برگشت. رها و آزاد و بدون غم بودم. درسم تموم شد. کار کردم. کلی پول درآوردم. مستقل شدم. مسافرت رفتم. مهمونی های خوب و معاشرت های با کیفیت داشتم. آدم های خوب دیدم. دوست های بی نظیری پیدا کردم. اتفاق های خوب افتاد. سرمایه گذاری کردم. تصمیم های بزرگ گرفتم و هزار و یک اتفاق کوچیک و بزرگِ دلخواهِ دیگه. الان هیچ اتفاق بدی از 1402 توی ذهنم نیست. سراسرش خیر بود   خوبی و قشنگی. واقعا از خدای مهربونم ممنونم. خیلی خوب بلده برای بنده هاش خدایی کنه، رفاقت کنه، برنامه بچینه :) برای سال جدید فکر نمیکنم بخوام هدف های جدیدی رو پایه ریزی کنم البته یه جز رزیدنتی که هنوزم بابتش سردرگمم. امسال به اندازه ی کافی تصمیم های بزرگ داشتم. همین ها رو به نتیجه و ثمر برسونم عالیه. در نهایت امیدوارم 1403 هم مثل 1402 آروم و لطیف و مهربون و گوگولی و قشنگ باشه✨

 

عیدتون خیلی خیلی خیلی زیاد مبارک :))

۴ ۸

از پشت کنکور بودن تا پایان پزشکی :)

/ بازدید : ۸۲

بسم الله مهربون :)

 

امروز آخرین روز دانشجوییم بود و این راه طولانی 7.5 ساله بالاخره تموم شد. بهترین سال های عمر و جوونیم رو با درس، امتحان، شب‌نخوابی، کشیک، استرس مورنینگ، استرس راند و اذیت های آموزش و رزیدنت ها گذروندم. توی این راه خیلی بزرگ شدم. خیلی خیلی بزرگ شدم. خیلی تجربه ها کسب کردم. خیلی درس ها گرفتم و شاید مهمترین و بزرگترینشون این بود که همیشه توی هر حال و موقعیت و شرایطی که هستم قدرش رو بدونم و لذت ببرم، نعمت های زندگی خیلی آسیب پذیر و ناپایدارن. نعمتی که الان دارم رو ممکنه نیم ساعت دیگه نداشته باشم از جمله سلامتی و حتی جونم رو که خیلی برام عادی هستن! خیلی برام پیش اومده که مریض جلوی چشمم مرده و هیچ کاری از هیچکس برنیومده. یاد گرفتم جاری باشم و واقعا زندگی کنم.

 

هیچ وقت این راه آرزوی من نبود، رویای من نبود، هدف من نبود. واقعا به اجبار پزشک شدم حتی بعدش کلی جنگیدم که انصراف بدم و راهم رو عوض کنم اما نشد. نتونستم. زورم کم بود. انگار که واقعا تقدیر اینجوری رقم خورده بود. الان اما راضی ام، خوشحالم. احساس رهایی، سبکی، زنده بودن و شادی میکنم. اگر بتونم حتی یک نفر رو از مرگ نجات بدم رسالت خودم رو توی این راه انجام دادم.

 

تلاش میکنم پزشک خوبی باشم. امانتدار جان و مال و ناموس مردم باشم. تا جایی که توانم هست متعهد باشم و هیچ وقت به این رشته ی مقدس، به جایگاهم، به علمم خیانت نکنم و امیدوارم خدای مهربون هم توی این راه به من کمک کنه :)

 

فصل جدیدی از زندگی توی راهه...🩵

 

 

۴ ۱۰

بادمجون بم!

/ بازدید : ۳۳

بسم الله مهربون :)

 

خونه ی پدربزرگم با خاله هام جمع بودیم. طبق روتین هر جمعه. خالم میخواست گوشت و لوبیا با زودپز بپزه. گفتن برای اینکه صداش اذیت نکنه روی گازِ توی حیاط میذاریم. 

 

من و دخترخاله و پسرخالمم توی حیاط بودیم. زیر آفتاب نشسته بودیم و میخندیدم، نیم ساعت نگذشته بود یه چیزی مثل بمب صدا داد و وقتی به خودم اومدم تمام جونم در حال سوختن بود. زودپز کوفتی ترکیده بود. خود زودپز یه طرف، درش یه طرف، و محتویاتش هم روی من بیچاره که به گاز نزدیک بودم ریخت. اینکه با اون سرعت و شتاب خودش توی سرم نخورد جای شکرش باقیه وگرنه الان قطعا اون دنیا بودم. تا سه ساعت داشتم زمین و زمان رو میدوختم بهم انقدر درد داشتم. اون مریض های سوختگی که توی طب دیده بودم چه زجری میکشیدن و نمیدونستم. بهم التماس میکردن برای مخدر. امروز خودم موقع شست و شو و پانسمان به استادم التماس میکردم برای پروپوفول!!! باز صد رحمت به اونا :))

 

باید میموندم بیمارستان ولی با رضایت شخصی اومدم. خوبه حداقل خودم میدونم باید چکار کنم. هیچ وقت توی زندگیم آرزوی مرگ نکرده بودم. امروز یه لحظه هایی از ته دل میگفتم کااااش مرده بودم. توانم برای تحمل اون درد خیلی کم بود. ولی خب الحمدلله علی کل حال. شد دیگه. چکار کنم.

 

 

۱۱

از 10 اسفند.

/ بازدید : ۳۸

بسم الله مهربون :)

 

🦩

کشیک آخرم با داداشم حرف میزدم. غر میزدم که دوست‌پسر دوستم با یه دسته گل بزرگ اومده بیمارستان. من گل میخوام. یعنی چی که من دوست‌پسر ندارم؟ دو ساعت بعدش یه آقایی زنگ زد گفت پیک‌ام بیا نگهبانی بیمارستان. یه عالمه رز سفید برای من آورده بود. انقدر خوشحال شدم که کلی گریه کردم🥺 بابا پسر تو چقدر مهربونی که از اون سر دنیا، وسط مسافرتت بیخیال من نیستی و بازم حواست هست؟ 

 

🦩

تقریبا برای ادامه ی مسیر و رزیدنتی با خودم دارم به نتیجه میرسم. دارم از اون سردرگمیِ حالا با این بلایی که سر اطفال آوردن چه کنم؟ درمیام. خوبه. خوشحالم. راضی ام.

 

🦩

با رضا اینا رفتم مهمونی. از این مهمونی هایی که کلی بچه پولدارِ بی دغدغه میان. از اون روز تا حالا دارم فکر میکنم یعنی اینا توی زندگیشون چیزی بوده که خواسته باشن و نداشته باشن؟ الانم چیزی هست که بخوان و نداشته باشن؟ رها، آزاد، بیخیال فقط به فکر خوشگذرونی بودن. شاید دلم بخواد یک هفته مثل اونا زندگی کنم اما هرطوری فکرش رو میکنم پول خیلی زیاد هم آدم رو ناامید و بی هدف میکنه.

 

🦩

یه دوست سید دارم که عاشقشم. اصلا خیلی از کارای خوبی که توی زندگیم کردم رو اون بهم پیشنهاد داده، مثل همین حفظ قرآن. دوستی باهاش برای من سراسر خیر و برکت بوده و هست. یادم میاد اوایل دوستیمون یه کلیپ برام فرستاد که میگفت صبح شد، شب شد، صبح شد، شب شد، صبح شد، شب شد، عع دیدی مردی؟ دیدی گول خوردی؟ امروز همین کلیپ رو برای یه دوستی فرستادم. فکر کنم تاثیرگذار بود. از سوال هایی که بعدش پرسید اینو حدس زدم.

 

🦩

۴ روز مونده فقط :)

 

۱ ۵

شبیه پست های منبری شد!

/ بازدید : ۴۵

بسم الله مهربون :)

 

🍕

ذهنم خسته ست. همزمان حداقل ده تا مسئله ی مهم و جدی رو دارم سعی میکنم مدیریت کنم اما حالم خوبه و به معنای واقعی کلمه از زندگی لذت میبرم. هر روز صبح که چشمام رو باز میکنم از ته دل خدا رو شکر میکنم که فرصتم تموم نشده. میتونم یه روز دیگه رو زندگی کنم‌، تجربه کنم، تلاش کنم و باشم.

 

🍕

برای بعد از پونزدهم که دیگه درسم تموم میشه برنامه ی مسافرت ریختم. بلیط رفت و برگشت خریدم، هتل هم رزرو کردم‌. به کدوم مقصد؟ امام رضای جانم❤️خیلی حرف ها با هم داریم. میدونم از همه چی خبر داره ولی خودم باید برم صحن انقلاب، اون گوشه ی همیشگیم چهارزانو بشیم و با ادبیات خودم واسش تعریف کنم تا دلم آروم بگیره.

 

🍕

همیشه شروع های سخت و هدفمند رو دوست دارم. معیارهای خوبی ان برای محک زدن خودت. با این انتخاب ها یا بهتر میشی یا پسرفت میکنی ولی به هر حال دیگه اون آدمی که شروع کردی نیستی.

 

🍕

یاد گرفتن درست هر چیزی توی میدون واقعیه. هرچقدر میل آدم به شکست خوردن بیشتر باشه، گردنش کلفت تر میشه و بیشتر هم یاد میگیره. یادم باشه انجام هر هدفی مستلزم گند زدن و ابتدایی بودن توی اون کاره. حرفه ای ترین آدم هم ممکنه بره توی دل کار و خرابش کنه، برگرده و از نو شروع کنه. پس نترس و ادامه بده.

 

🍕

در زشت ترین، نامرتب ترین، هپلی ترین حالت ممکن داشتم با داداشم ویدئو کال میکردم یه دفعه گفت راستی مامان عروس هم اینجاست و سوال پزشکی داره. در کسری از ثانیه هم دوربین رو گرفت اون سمت. من؟ هنوز به خودم نیومدم. چه کاری بود با من کردی پسر :||

 

🍕

عیدتون مبارک ;)

 

 

۴ ۵

جمعه و غرهاش!

/ بازدید : ۴۶

بسم الله مهربون :)

 

🍄

اگه میتونستم سر همه ی دخترایی که به خاطر پول آویزون پسرا میشن رو با گیوتین میزدم. شاهد رفتارهای بسیار بسیار مشمئزکننده و حالت تهوع آوری بودم. بعد از قبولی کنکور و قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم خانوادم بهم گفتن هر وقت هرچقدر پول خواستم به خودشون بگم. هیچ وقت اجازه ندم هیچ پسری حتی هزار تومن هم واسم خرج کنه و عزت نفسم رو نبرم زیر سوال. اینا اصلا نمیدونم چطوری و توی چه خانواده ای بزرگ شدن!

 

🍄

چه بخوایم چه نخوایم، چه قبول کنیم چه قبول نکنیم مهمترین معیار ارزش گذاری آدم ها توی دنیای امروز شده جایگاه اجتماعی و پولشون. تا قبل از اینکه بدونه من چی میخونم و خانوادم توی چه لول مالی ای هستن نگاهمم نمیکرد. به خدا نگاه هم نمیکرد و چشمش دنبال داف ها بود. وقتی شناختم اومد حرف زدن و تعریف کردن و صمیمی شدن. نوبت من بود نگاهش هم نکنم. اگه میتونستم نسبت فامیلی رو هم انکار میکردم اصلا. پسره ی یالقوز.

 

🍄

غر زدنم میاد. واقعا حالم بده. از این مهمونی ها، از این دورهمی ها، از این همه آدم های پولدار ولی دوست نداشتنی. از اینکه مجبورم کنارشون باشم و تحملشون کنم. فقط خوراکی هاشونو دوست دارم :))) 

 

۳ ۵

از دوشنبه ۳۰ بهمن!

/ بازدید : ۴۵

بسم الله مهربون :)

 

🥕

نمره‌ی دوستام ثبت شده بود ولی من نه. رفتم آموزش ببینم چی شده؟ نکنه افتادم؟ مگه میشه؟ امتحانم رو عالی داده بودم! که فهمیدم نامه‌ام رو زده. پسره‌ی بی جنبه. الان که چی مثلا؟ چی رو به کی ثابت کنی؟ تهش مگه من فارغ التحصیل نمیشم که در این حد بچه بازی درآوردی؟ یادم باشه رزیدنت شدم انقدر عقده ای نباشم.

 

🥕

مشاور آماری دهن من رو آسفالت کرد. یعنی طوری بود که من از دفاع قبل عید ناامید شده بودم. حالا اما همه‌ی کارا درست شده و میرسم به موقع دفاع کنم و به موقع هم طرح برم. اما به داداشم گفته بودم فروردین. اونم از 5 اسفند تا آخر تعیلات رو برنامه‌ی مسافرت چیده. مگه من میتونم بدون حضورش دفاع کنم؟ اصلا هیچکس هم نیاد برای من مهم نیست فقط این غول پشمالو که عاااااشقشم باشه حتما🥹❤️

 

🥕

اتفاقات اخیر از کنترل من خارج شدن. فقط دارم تلاش میکنم به احساس بدبختی و بیچارگی دست ندم :)) ایشالله اونم دست از سر من برداره.

 

🥕

همه جمع شده بودیم خونه پدربزرگم. شب خیاری خوابیده بودیم. توی خواب عمیق بودم با صدای دااااد بیدار شدم. تا چند ثانیه ی اول که اصلا نمیدونستم چی شده. سه دور، دور خودم چرخیدم تا فهمیدم پسرخاله‌ام خواب بد دیده :)) پسرها خواب بد دیدنشون هم ترسناکه حتی!

 

🥕

فیلد زیبایی واقعا به من احساس پوچی میده‌. احساس بیهودگی، تلف کردن عمر و مفید نبودن میده. با وجود درامد خیلی خوبش نمیتونم دوسش داشته باشم. کاش اینجوری اطفال رو داغون نمیکردن. من همین امسال آزمون میدادم، اطفال میخوندم و تموم میشد. با شرایطی که درست شده باید راه جدید برای آینده بچینم. شاید لازم باشه به یه تخصص جدید فکر کنم. نمیدونم. عصبی و ناراحتم میکنه اوضاع.

 

🥕

15 روز مونده فقط.

 

۲ ۸
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان