...اینجا زیر باران

از پشت کنکور بودن تا پایان پزشکی :)

/ بازدید : ۶۱

بسم الله مهربون :)

 

امروز آخرین روز دانشجوییم بود و این راه طولانی 7.5 ساله بالاخره تموم شد. بهترین سال های عمر و جوونیم رو با درس، امتحان، شب‌نخوابی، کشیک، استرس مورنینگ، استرس راند و اذیت های آموزش و رزیدنت ها گذروندم. توی این راه خیلی بزرگ شدم. خیلی خیلی بزرگ شدم. خیلی تجربه ها کسب کردم. خیلی درس ها گرفتم و شاید مهمترین و بزرگترینشون این بود که همیشه توی هر حال و موقعیت و شرایطی که هستم قدرش رو بدونم و لذت ببرم، نعمت های زندگی خیلی آسیب پذیر و ناپایدارن. نعمتی که الان دارم رو ممکنه نیم ساعت دیگه نداشته باشم از جمله سلامتی و حتی جونم رو که خیلی برام عادی هستن! خیلی برام پیش اومده که مریض جلوی چشمم مرده و هیچ کاری از هیچکس برنیومده. یاد گرفتم جاری باشم و واقعا زندگی کنم.

 

هیچ وقت این راه آرزوی من نبود، رویای من نبود، هدف من نبود. واقعا به اجبار پزشک شدم حتی بعدش کلی جنگیدم که انصراف بدم و راهم رو عوض کنم اما نشد. نتونستم. زورم کم بود. انگار که واقعا تقدیر اینجوری رقم خورده بود. الان اما راضی ام، خوشحالم. احساس رهایی، سبکی، زنده بودن و شادی میکنم. اگر بتونم حتی یک نفر رو از مرگ نجات بدم رسالت خودم رو توی این راه انجام دادم.

 

تلاش میکنم پزشک خوبی باشم. امانتدار جان و مال و ناموس مردم باشم. تا جایی که توانم هست متعهد باشم و هیچ وقت به این رشته ی مقدس، به جایگاهم، به علمم خیانت نکنم و امیدوارم خدای مهربون هم توی این راه به من کمک کنه :)

 

فصل جدیدی از زندگی توی راهه...🩵

 

 

۳ ۱۰

بادمجون بم!

/ بازدید : ۲۵

بسم الله مهربون :)

 

خونه ی پدربزرگم با خاله هام جمع بودیم. طبق روتین هر جمعه. خالم میخواست گوشت و لوبیا با زودپز بپزه. گفتن برای اینکه صداش اذیت نکنه روی گازِ توی حیاط میذاریم. 

 

من و دخترخاله و پسرخالمم توی حیاط بودیم. زیر آفتاب نشسته بودیم و میخندیدم، نیم ساعت نگذشته بود یه چیزی مثل بمب صدا داد و وقتی به خودم اومدم تمام جونم در حال سوختن بود. زودپز کوفتی ترکیده بود. خود زودپز یه طرف، درش یه طرف، و محتویاتش هم روی من بیچاره که به گاز نزدیک بودم ریخت. اینکه با اون سرعت و شتاب خودش توی سرم نخورد جای شکرش باقیه وگرنه الان قطعا اون دنیا بودم. تا سه ساعت داشتم زمین و زمان رو میدوختم بهم انقدر درد داشتم. اون مریض های سوختگی که توی طب دیده بودم چه زجری میکشیدن و نمیدونستم. بهم التماس میکردن برای مخدر. امروز خودم موقع شست و شو و پانسمان به استادم التماس میکردم برای پروپوفول!!! باز صد رحمت به اونا :))

 

باید میموندم بیمارستان ولی با رضایت شخصی اومدم. خوبه حداقل خودم میدونم باید چکار کنم. هیچ وقت توی زندگیم آرزوی مرگ نکرده بودم. امروز یه لحظه هایی از ته دل میگفتم کااااش مرده بودم. توانم برای تحمل اون درد خیلی کم بود. ولی خب الحمدلله علی کل حال. شد دیگه. چکار کنم.

 

 

۱۱

از 10 اسفند.

/ بازدید : ۳۰

بسم الله مهربون :)

 

🦩

کشیک آخرم با داداشم حرف میزدم. غر میزدم که دوست‌پسر دوستم با یه دسته گل بزرگ اومده بیمارستان. من گل میخوام. یعنی چی که من دوست‌پسر ندارم؟ دو ساعت بعدش یه آقایی زنگ زد گفت پیک‌ام بیا نگهبانی بیمارستان. یه عالمه رز سفید برای من آورده بود. انقدر خوشحال شدم که کلی گریه کردم🥺 بابا پسر تو چقدر مهربونی که از اون سر دنیا، وسط مسافرتت بیخیال من نیستی و بازم حواست هست؟ 

 

🦩

تقریبا برای ادامه ی مسیر و رزیدنتی با خودم دارم به نتیجه میرسم. دارم از اون سردرگمیِ حالا با این بلایی که سر اطفال آوردن چه کنم؟ درمیام. خوبه. خوشحالم. راضی ام.

 

🦩

با رضا اینا رفتم مهمونی. از این مهمونی هایی که کلی بچه پولدارِ بی دغدغه میان. از اون روز تا حالا دارم فکر میکنم یعنی اینا توی زندگیشون چیزی بوده که خواسته باشن و نداشته باشن؟ الانم چیزی هست که بخوان و نداشته باشن؟ رها، آزاد، بیخیال فقط به فکر خوشگذرونی بودن. شاید دلم بخواد یک هفته مثل اونا زندگی کنم اما هرطوری فکرش رو میکنم پول خیلی زیاد هم آدم رو ناامید و بی هدف میکنه.

 

🦩

یه دوست سید دارم که عاشقشم. اصلا خیلی از کارای خوبی که توی زندگیم کردم رو اون بهم پیشنهاد داده، مثل همین حفظ قرآن. دوستی باهاش برای من سراسر خیر و برکت بوده و هست. یادم میاد اوایل دوستیمون یه کلیپ برام فرستاد که میگفت صبح شد، شب شد، صبح شد، شب شد، صبح شد، شب شد، عع دیدی مردی؟ دیدی گول خوردی؟ امروز همین کلیپ رو برای یه دوستی فرستادم. فکر کنم تاثیرگذار بود. از سوال هایی که بعدش پرسید اینو حدس زدم.

 

🦩

۴ روز مونده فقط :)

 

۱ ۵

شبیه پست های منبری شد!

/ بازدید : ۳۸

بسم الله مهربون :)

 

🍕

ذهنم خسته ست. همزمان حداقل ده تا مسئله ی مهم و جدی رو دارم سعی میکنم مدیریت کنم اما حالم خوبه و به معنای واقعی کلمه از زندگی لذت میبرم. هر روز صبح که چشمام رو باز میکنم از ته دل خدا رو شکر میکنم که فرصتم تموم نشده. میتونم یه روز دیگه رو زندگی کنم‌، تجربه کنم، تلاش کنم و باشم.

 

🍕

برای بعد از پونزدهم که دیگه درسم تموم میشه برنامه ی مسافرت ریختم. بلیط رفت و برگشت خریدم، هتل هم رزرو کردم‌. به کدوم مقصد؟ امام رضای جانم❤️خیلی حرف ها با هم داریم. میدونم از همه چی خبر داره ولی خودم باید برم صحن انقلاب، اون گوشه ی همیشگیم چهارزانو بشیم و با ادبیات خودم واسش تعریف کنم تا دلم آروم بگیره.

 

🍕

همیشه شروع های سخت و هدفمند رو دوست دارم. معیارهای خوبی ان برای محک زدن خودت. با این انتخاب ها یا بهتر میشی یا پسرفت میکنی ولی به هر حال دیگه اون آدمی که شروع کردی نیستی.

 

🍕

یاد گرفتن درست هر چیزی توی میدون واقعیه. هرچقدر میل آدم به شکست خوردن بیشتر باشه، گردنش کلفت تر میشه و بیشتر هم یاد میگیره. یادم باشه انجام هر هدفی مستلزم گند زدن و ابتدایی بودن توی اون کاره. حرفه ای ترین آدم هم ممکنه بره توی دل کار و خرابش کنه، برگرده و از نو شروع کنه. پس نترس و ادامه بده.

 

🍕

در زشت ترین، نامرتب ترین، هپلی ترین حالت ممکن داشتم با داداشم ویدئو کال میکردم یه دفعه گفت راستی مامان عروس هم اینجاست و سوال پزشکی داره. در کسری از ثانیه هم دوربین رو گرفت اون سمت. من؟ هنوز به خودم نیومدم. چه کاری بود با من کردی پسر :||

 

🍕

عیدتون مبارک ;)

 

 

۴ ۵

جمعه و غرهاش!

/ بازدید : ۳۹

بسم الله مهربون :)

 

🍄

اگه میتونستم سر همه ی دخترایی که به خاطر پول آویزون پسرا میشن رو با گیوتین میزدم. شاهد رفتارهای بسیار بسیار مشمئزکننده و حالت تهوع آوری بودم. بعد از قبولی کنکور و قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم خانوادم بهم گفتن هر وقت هرچقدر پول خواستم به خودشون بگم. هیچ وقت اجازه ندم هیچ پسری حتی هزار تومن هم واسم خرج کنه و عزت نفسم رو نبرم زیر سوال. اینا اصلا نمیدونم چطوری و توی چه خانواده ای بزرگ شدن!

 

🍄

چه بخوایم چه نخوایم، چه قبول کنیم چه قبول نکنیم مهمترین معیار ارزش گذاری آدم ها توی دنیای امروز شده جایگاه اجتماعی و پولشون. تا قبل از اینکه بدونه من چی میخونم و خانوادم توی چه لول مالی ای هستن نگاهمم نمیکرد. به خدا نگاه هم نمیکرد و چشمش دنبال داف ها بود. وقتی شناختم اومد حرف زدن و تعریف کردن و صمیمی شدن. نوبت من بود نگاهش هم نکنم. اگه میتونستم نسبت فامیلی رو هم انکار میکردم اصلا. پسره ی یالقوز.

 

🍄

غر زدنم میاد. واقعا حالم بده. از این مهمونی ها، از این دورهمی ها، از این همه آدم های پولدار ولی دوست نداشتنی. از اینکه مجبورم کنارشون باشم و تحملشون کنم. فقط خوراکی هاشونو دوست دارم :))) 

 

۳ ۵

از دوشنبه ۳۰ بهمن!

/ بازدید : ۳۹

بسم الله مهربون :)

 

🥕

نمره‌ی دوستام ثبت شده بود ولی من نه. رفتم آموزش ببینم چی شده؟ نکنه افتادم؟ مگه میشه؟ امتحانم رو عالی داده بودم! که فهمیدم نامه‌ام رو زده. پسره‌ی بی جنبه. الان که چی مثلا؟ چی رو به کی ثابت کنی؟ تهش مگه من فارغ التحصیل نمیشم که در این حد بچه بازی درآوردی؟ یادم باشه رزیدنت شدم انقدر عقده ای نباشم.

 

🥕

مشاور آماری دهن من رو آسفالت کرد. یعنی طوری بود که من از دفاع قبل عید ناامید شده بودم. حالا اما همه‌ی کارا درست شده و میرسم به موقع دفاع کنم و به موقع هم طرح برم. اما به داداشم گفته بودم فروردین. اونم از 5 اسفند تا آخر تعیلات رو برنامه‌ی مسافرت چیده. مگه من میتونم بدون حضورش دفاع کنم؟ اصلا هیچکس هم نیاد برای من مهم نیست فقط این غول پشمالو که عاااااشقشم باشه حتما🥹❤️

 

🥕

اتفاقات اخیر از کنترل من خارج شدن. فقط دارم تلاش میکنم به احساس بدبختی و بیچارگی دست ندم :)) ایشالله اونم دست از سر من برداره.

 

🥕

همه جمع شده بودیم خونه پدربزرگم. شب خیاری خوابیده بودیم. توی خواب عمیق بودم با صدای دااااد بیدار شدم. تا چند ثانیه ی اول که اصلا نمیدونستم چی شده. سه دور، دور خودم چرخیدم تا فهمیدم پسرخاله‌ام خواب بد دیده :)) پسرها خواب بد دیدنشون هم ترسناکه حتی!

 

🥕

فیلد زیبایی واقعا به من احساس پوچی میده‌. احساس بیهودگی، تلف کردن عمر و مفید نبودن میده. با وجود درامد خیلی خوبش نمیتونم دوسش داشته باشم. کاش اینجوری اطفال رو داغون نمیکردن. من همین امسال آزمون میدادم، اطفال میخوندم و تموم میشد. با شرایطی که درست شده باید راه جدید برای آینده بچینم. شاید لازم باشه به یه تخصص جدید فکر کنم. نمیدونم. عصبی و ناراحتم میکنه اوضاع.

 

🥕

15 روز مونده فقط.

 

۲ ۸

چطوری داره میگذره؟!

/ بازدید : ۴۰

بسم الله مهربون :)

 

🍒

دورهمی صبحانه داشتیم. تنها کسی که حلیم و شیربرنج رو با نمک خورد من بودم. حالا حلیم رو باشه، قبول میکنم ولی واقعا شیربرنج رو چطوری با شکر میخورید؟!

 

🍒

ترم یک بودیم، دی ماهش از من خواستگاری کرد. جوون بودم، جاهل بودم، کم تجربه بودم خیلی بد جوابش کردم. یکی هم نبود بهم بگه بابا بشین سر جات چه خبرته اینجوری رفتار میکنی :)) با نامزدش اومده بودن دورهمی صبحانه. کلی قربون صدقه اش میرفت بعدش زل میزد توی چشم های من واکنشم رو ببینه. این بار یکی نبود به اون بگه بابا داعاشم کوتاه بیا. ۷.۵ سال گذشته، من بچه بودم کینه نگیر!

 

🍒

رفتم مطب یکی از پزشک های خیلی ماهر و زبردست زیبایی شهرمون آبزرو باشم. یه چیزی تعریف کرد من داشتم میخندیدم گفت دخترم نچرالی، نچرالیت هم خیلی قشنگ و دلنشینه ولی بذار من یه ذره بینیت رو بوتاکس بزنم، قول میدم نتیجه خوب بشه. گفتم یعنی چی بشه؟ گفت وقتی بخندی دیگه نوک بینیت پایین نیاد! همون لحظه افتادم یاد داداشم وقتایی که از ته دل میخندم میگه بینیت تا ثابته قشنگه، میخندی مثل دلمه پهن میشه و خندم گرفته بود🤣 نزدم! همین دلمه رو خیلی خیلی دوست دارم! کی میتونه برای من تعیین کنه معیار زیبایی چیه؟! 

 

 

🍒

رفیق خوب؟ امام رضا!

رفیق مشتی؟ امام رضا!

رفیق مهربون؟ امام رضا!

رفیقی که زود سین میکنه زود هم جواب میده؟ امام رضا!

باور کن :)

 

۲ ۶

قصه‌ی زندگی.

/ بازدید : ۵۳

بسم الله مهربون :)

 

لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ ۗ وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ💚
(این تقدیر حق را بدانید) تا هرگز بر آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و به آنچه به شما می‌دهد مغرور و دلشاد نگردید، و خدا دوستدار هیچ متکبر خودستایی نیست.

 

به نظرم کل قصه‌ی زندگی همینه که خدا توی آیه‌ی بالا بهمون گفته. خدا نعمت ها رو میده، نعمت ها رو میگیره، ما رو میبره، میبره، میبره اونجایی که خودش میخواد. اونجایی که باید باشیم نه جایی که خودمون فکر میکنیم بهتره!

 

پ.ن:

دلم برای کلاس های تدبر در قرآنم تنگ شده بود. انسان جدا از خدا و قرآن مفتش هم گرونه.

 

۴ ۴

اینم میگذره.

/ بازدید : ۴۶

بسم الله مهربون :)

 

دخترایی که توی خانواده‌‌ی درست و اصیل و با مفاهیمی مثل شرافت، حرمت، آبرو و ادب بزرگ شدن ده هیچ باختن به دخترهایی که نه تنها با این مفاهیم هیچ آشنایی ندارن، بلکه هیییچ چیزی هم برای از دست دادن و بی شرف بودن ندارن.

۳ ۵

صبح روز امتحان!

/ بازدید : ۲۸

بسم الله مهربون :)

 

صبحانه برام نیمرو درست ‌کردن، افتادم یاد صبح کنکور. یادمه اون روز هم نیمرو خوردم با خرما :)) خوش و خرم و بیخیال و فارغ از همه چی با نییییش گشاد رفتم سر جلسه.

 

الان امل یه استرس زشتی دارم که نمیدونم چرا. پیر شدم فکر کنم. شایدم به خاطر حرف های بچه هاست. نباید از دیروز گروه ها رو میخوندم. هرچقدر هم دارم به خودم دلداری میدم که دختر، آروم باش، تو یه ماه دیگه درست تموم میشه و قراره به تنهایی طبابت کنی فایده نداره. تسلیم شدم و یه پرانول ۲۰ خوردم!

 

همین دیگه. کم کم آماده بشم برم. امروزم مثل خیلی از روزهای دیگه که خاطره‌شون رو اینجا ثبت کردم تموم میشه و میگذره، فقط امیدوارم نتیجه‌اش خوب باشه :)

 

اگه دوست داشتید ممنون میشم برای من دعا کنید.

 

۹

آزمون جامع صلاحیت بالینی.

/ بازدید : ۲۳

بسم الله مهربون :)

 

فردا آخرین آزمون جامع دوران پزشکی عمومیه. با اینکه میدونم آخرین امتحانه ولی دلم میخواد داد بزنم بابا بسه😒

هی امتحان

امتحان

امتحان

 

رسما یک عدد حمله‌ی پانیکِ متحرکم :|

۵

همه‌ی ماجرا همینه.

/ بازدید : ۲۸

بسم الله مهربون :)

 

ما خود را به اون سپرده ایم

و او مصلحت کار ما را بهتر میشناسد🩵

۸

امنیت روانی!

/ بازدید : ۴۸

بسم الله مهربون :)

 

تنها آدمی که میتونم با خیال راحت باهاش بحث و دعوا کنم و مطمئن باشم بعدش چیزی بینمون تغییر نمیکنه و خراب نمیشه داداشمه.

 

امروز دعوامون شد. یه دعوای بد. خیلی خیلی بد. ولی تمام مدت یقین داشتم هر اشتباهی ازم سر زده باشه، هر خرابکاری ای کرده باشم، هر اتفاقی هم که افتاده باشه قرار نیست چیزی از محبت، حمایت و توجهش کم بشه. امنیت روانی داشتم. این اخلاقش باعث میشه با خیال راحت و بدون فکر هرچی که توی دلم هست رو به زبون بیارم. اینجوری حتی اگه مقصر هم باشم دیگه تحت فشار روانی هیچ فکرِ اضافه یا حرفِ نگفته ای نمیمونم. تازه نه تنها قهر نمیکنه بلکه نمیذاره منم قهر کنم. تا سکوت میکنم میگه درسته فنچ هستی ولی یه زبون ۲۴ متری داری که یه قیچی ۲۴ کیلویی میخواد، حرف بزن :)))

 

چقدر دوستت دارم آخه پسر. چقدر ازت یاد میگیرم. چقدر بزرگی و دلت دریاییه.

 

۱ ۶

از 6 بهمن🍬

/ بازدید : ۴۳

بسم الله مهربون :)

 

🍬

هزار جای این سیستم معیوبه و من فقط حرص میخورم. طی این مدت کوتاه زنان به اندازه‌ی موهای سرم با دانشجوهای ماما دعوام شده. اصلا نمیفهمم چرا باید سر مریض داد بزنه و بهش بگه "نمیفهمی؟! آدم باش" :| در حالی که اون مادر طفلی داره از درد به خودش میپیچه، خیلی طبیعیه نتونه 100 درصد با تو همکاری کنه و هرررچی تو میگی رو در لحظه اجرا  کنه. یه فرصت کوتاه بدی با آرامش باهات همراه میشه. چه خبرته؟ مثلا فکر میکنی کی هستی؟

 

🍬

خیلی زشته با این سن و سال و سابقه‌ی ایییین همه امتحان های بزرگ و کوچیک و جامع و غیره، برای صلاحیت بالینی استرس دارم؟ نمیدونم پیر شدم یا واقعا حق دارم. هرچی هست دوست دارم زودتر بگذره، تموم بشه، خلاص بشم. جالب اینجاست من اصلا آدم مضطربی برای امتحان هام نبودم!

 

🍬

فقط 38 روز از تحصیلم باقی مونده. انقدر خوشحالم که دلم میخواد 38 روز دیگه کل شهر رو شام بدم :))

 

🍬

من بیام تهران، کسی هست بریم تئاتر ببینیم با هم؟ :)

 

 

۳ ۵

از ۴ بهمن🥑

/ بازدید : ۴۴

بسم الله مهربون :)

 

🥑

دسته جمعی رفتیم مسابقه‌ی تیر اندازی‌. قرار شد دخترها با هم، پسرها هم با هم و درنهایت برنده‌ی هر گروه با هم مسابقه بدن. خیلی طفلکی بودم چون همه با دوست پسرهاشون اومده بودن و کلی تشویق میشدن، من اما کسی رو نداشتم تشویقم کنه. مسابقه‌ی غریبانه اما دلاورانه‌ای بود چون توی هر دو مسابقه اول شدم :)

 

🥑

خدا خیلی خیلی بزرگتر از اونیه که بشه با گناه کردن ازش دور شد. یه وقت الکی الکی ناامید نشیم.

 

🥑

امروز برای یه آقا پسری زاویه سازی کردم. حین کار کلی چرت و پرت گفت و سعی داشت صمیمی بشه و هر بار من تحویلش نمیگرفتم. با حداقل پنج تا دختر هم حرف زد، دور همشون گشت، قربون همشونم رفت :| کلی هم روی اعصاب من راه رفت البته! 

 

🥑

عاقل اونیه که دنبال آدم های نجیب و اصیل و با خانواده باشه. از ما گفتن بود!

 

🥑

اگه یه روزی نشه اطفال بخونم (خدایی نکرده!) انتخاب دومم زنان خواهد بود. فکر نمیکردم علاقه داشته باشم. البته نگار میگه من میدونم زنان رو هم به خاطر نی نی هاش دوست داری :)

 

🥑

امروز برای خودم جوراب خریدم. لوازم تحریر خریدم. طلا خریدم. نرگس خریدم. خیلی با خودم مهربون بودم.

 

🥑

کاش یه دوست صمیمی و پایه داشتم که اونم شب ها میومد دوچرخه سواری. تنهایی هم خوبه ها. خب حالا غر نزنم :)

۴ ۶

شروع بهمن!

/ بازدید : ۴۴

بسم الله مهربون :)

 

🍊

با مامای دانشجو دعوام شد. اصلا نمیفهمم چرا باید با ناخنِ سه متر کاشت بیاد مریض رو توشه واژینال کنه!!! بهش گفتم دیگه حق نداری دست بزنی به مریض. میگه درسته تو دکتری من ماما ولی استادِ خودم رو دارم و بهش میگم. گفتم برو استادت رو بیاد بیینم هنوز یادت نداده با این ناخن ها حق معاینه نداری؟

من واقعا سر مریض با احدی شوخی ندارم. گناه داره خب. مگه مسخره بازیه؟

 

🍊

میگفت "تو حتی توی غم هات هم نجیبی دختر". بهش گفتم انقدر بابت هرچیزی به من میگی نجیب بیشتر احساس اسب بودن دارم تا آدم بودن. میخنده میگه آخه حرف زدنت، خندیدنت، غذا خوردنت، راه رفتنت، هرچیزی از تو ملیح و نجیب و قشنگه!!! واقعا خوش به حالم بابت همچین دوستایی :)) گرچه هیچ ماست فروشی نمیگه ماست من ترشه. والا!

 

🍊

آتئیسته ولی انقدر آدم شریف و با وجدان و درست‌کاریه که هر بار میبینمش بغلش میکنم. هر بارم بهش میگم خیلی متفاوتیم ولی خیلی دوستت دارم ها!

 

🍊

روی رفاقت دخترا نمیشه اندازه ی سر سوزن هم حساب کرد. ناراحتم؟ نه. عصبی ام؟ نه. به روش آوردم؟ نه. مهم نیست برام. تقصیر خودم بود ولی هزار بار دیگه هم بهم خیانت بشه، سرم کلاه بذارن، دورم بزنن یا هر چیز دیگه ای ترجیح میدم وارد بازی های کثیفشون نشم و همین پرواز باشم.

 

🍊

بابای عروس حالش خوب نیست. هر بار مدارک و آزمایش های جدید رو میفرسته و ازم توضیح میخواد. هر بار بدتر و وخیم تر از دفعه ی پیش. توضیحات من اما هر بار امیدوار کننده تر و مثبت تر از دفعه ی پیش. خدا بزرگه به هر حال.

 

🍊

برنامه ی جدید؟ دوچرخه سواری های شبونه.

 

۲ ۴

چطوری داره میگذره؟!

/ بازدید : ۳۶

بسم الله مهربون :)

 

🦉

این پنج روز یکی از بهترین و با کیفیت ترین سفرهای زندگیم بود. چقدر دلم برای امام رضا تنگ شده بود. از اون رفیق های مهربونه که میشینه پای حرف هات، میتونی ساعت ها باش حرف بزنی، غر بزنی، گله کنی، از سختی ها بگی، از آرزوها بگی، حتی از خوشحالی ها و شادی هات بگی، با حوصله همه رو گوش میده. من هر موقع هم یه کاری رو سپردم دستش به بهترین شکل ممکن برای من حلش کرد. مهر که رفته بودم یه چیزی ازش خواستم، یک ماه بعد درست شد :)

 

🦉

دوست خوبم رو هم دیدم. بعد از مدت ها چند ساعتی رو با یه دوست بی نظیر گذروندم که جز بهترین خاطره های این سفر بود. خیلی خوشحالم بابت این دوست و این دوستی :) خیلی هم زحمتش دادم.

 

🦉

باید اعلام کنم از همه‌ی ماماها متنفرم. واقعا متنفرم. اصلا فکر نکنم هیچ وقت رابطه‌ام با یک ماما بتونه خوب باشه.

 

🦉

به خونواده میگم بهمن میخوام دوباره برم مسافرت. بابا میگه اگه لطف کنی یه کم هم بمونی خونه ممنونت میشیم :)) توی دلم گفتم این تازه شروعشه. وااای از شروع طرح و تموم شدن این چند ماهِ شلوغ و پر استرس.

 

🦉

حالا شایدم شد. کی میدونه چی میشه؟!

 

🦉

خدمه ی بخش زنان بود، همیشه برای من شیرینی میاورد؟ حالا بخشش عوض شده رفته جراحی‌. منم که اومدم زنان. هر بار بابت تولد بچه شیرینی میارن میرم پیداش میکنم و بهش شیرینی میدم :)) این بار نوبت منه سهم اون رو نگه دارم و بهش برسونم.

 

۲ ۲

از تهران و مشهد!

/ بازدید : ۴۳

بسم الله مهربون :)

 

از تفریحاتی که با تمام وجود عاشقشم و همیییشه برام هیجان انگیزه؟

موتورسواری توی اتوبان های تهران با داداشم❤️

 

فردا میرم مشهد. انگار همه چی توی خواب داره اتفاق میفته. من باورم نمیشه!

۴ ۵

به خدا اعتماد کن!

/ بازدید : ۴۱

بسم الله مهربون :)

 

لاین زنان واقعا هیجان انگیزه. فقط و فقط هم به خاطر تولد نوزاد ها. اصلا انگار این تولد و این لحظه هیچ وقت برای من عادی نمیشه. هر روز میبینم ولی هربار تازه ست، هر بار قشنگه، هر بار مثل معجزه ست. هربار بغض میکنم، قلبم رقیق و پروانه ای میشه و توی دلم خلقت رو تحسین میکنم.

 

تک تک نوزاد ها رو بغل میکنم. توی گوششون میگم هرچی بودی، هر اتفاقی افتاد، هرچی شد، تحت هر شرایطی به خدا اعتماد داشته باش. اگه چیزی رو ازش خواستی دیگه راه و روشش رو تعیین نکن، اگه به صلاحت باشه یه طوری انجامش میده که فکرش رو هم نمیکردی❤️

 

۴ ۷

از شنبه ۲۳ دی!

/ بازدید : ۳۴

بسم الله مهربون :)

 

🍄

یه کشیک دیگه هم تموم شد. تا پایان پزشکیم فقط دوتا کشیک دیگه دارم. باورت میشه؟ خودم باورم نمیشه. خیلی احساس خوبیه. فکر میکنم خیلیی خوشبختم :))

 

🍄

توی تعریف جوک و اتفاقات خنده دار نه تنها هیچ استعدادی ندارم بلکه افتضاحم. خودم یه جوری خندم میگیره که نمیتونم تعریف کنم. کار میرسه به جایی که بقیه بدون اینکه تعریف رو شنیده باشن دارن به خندیدن من میخندن :)

 

🍄

این اتند زنان واقعا بی شعوره. چندین باره متوجه شدم واضحا و شدیدا به یکی از اتند های جراحی که زن هم داره نخ میده! نخ نمیده، رسما طناب میده!!! دیشب دلم میخواست آتیشش بزنم. بعد خاکسترش رو بریزم توی دریا. بعد پلانکتون ها خاکسترها رو بخورن. بعد کوسه ها پلانتکون ها رو بخورن در نهایت طی هضم کوسه ها تبدیل به اون چیز قهوه‌ای (!) بشه!!!

 

۲ ۴
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان