چطوری داره میگذره؟!
بسم الله مهربون :)
🦉
این پنج روز یکی از بهترین و با کیفیت ترین سفرهای زندگیم بود. چقدر دلم برای امام رضا تنگ شده بود. از اون رفیق های مهربونه که میشینه پای حرف هات، میتونی ساعت ها باش حرف بزنی، غر بزنی، گله کنی، از سختی ها بگی، از آرزوها بگی، حتی از خوشحالی ها و شادی هات بگی، با حوصله همه رو گوش میده. من هر موقع هم یه کاری رو سپردم دستش به بهترین شکل ممکن برای من حلش کرد. مهر که رفته بودم یه چیزی ازش خواستم، یک ماه بعد درست شد :)
🦉
دوست خوبم رو هم دیدم. بعد از مدت ها چند ساعتی رو با یه دوست بی نظیر گذروندم که جز بهترین خاطره های این سفر بود. خیلی خوشحالم بابت این دوست و این دوستی :) خیلی هم زحمتش دادم.
🦉
باید اعلام کنم از همهی ماماها متنفرم. واقعا متنفرم. اصلا فکر نکنم هیچ وقت رابطهام با یک ماما بتونه خوب باشه.
🦉
به خونواده میگم بهمن میخوام دوباره برم مسافرت. بابا میگه اگه لطف کنی یه کم هم بمونی خونه ممنونت میشیم :)) توی دلم گفتم این تازه شروعشه. وااای از شروع طرح و تموم شدن این چند ماهِ شلوغ و پر استرس.
🦉
حالا شایدم شد. کی میدونه چی میشه؟!
🦉
خدمه ی بخش زنان بود، همیشه برای من شیرینی میاورد؟ حالا بخشش عوض شده رفته جراحی. منم که اومدم زنان. هر بار بابت تولد بچه شیرینی میارن میرم پیداش میکنم و بهش شیرینی میدم :)) این بار نوبت منه سهم اون رو نگه دارم و بهش برسونم.