بسم الله مهربون :)
🦩
کشیک آخرم با داداشم حرف میزدم. غر میزدم که دوستپسر دوستم با یه دسته گل بزرگ اومده بیمارستان. من گل میخوام. یعنی چی که من دوستپسر ندارم؟ دو ساعت بعدش یه آقایی زنگ زد گفت پیکام بیا نگهبانی بیمارستان. یه عالمه رز سفید برای من آورده بود. انقدر خوشحال شدم که کلی گریه کردم🥺 بابا پسر تو چقدر مهربونی که از اون سر دنیا، وسط مسافرتت بیخیال من نیستی و بازم حواست هست؟
🦩
تقریبا برای ادامه ی مسیر و رزیدنتی با خودم دارم به نتیجه میرسم. دارم از اون سردرگمیِ حالا با این بلایی که سر اطفال آوردن چه کنم؟ درمیام. خوبه. خوشحالم. راضی ام.
🦩
با رضا اینا رفتم مهمونی. از این مهمونی هایی که کلی بچه پولدارِ بی دغدغه میان. از اون روز تا حالا دارم فکر میکنم یعنی اینا توی زندگیشون چیزی بوده که خواسته باشن و نداشته باشن؟ الانم چیزی هست که بخوان و نداشته باشن؟ رها، آزاد، بیخیال فقط به فکر خوشگذرونی بودن. شاید دلم بخواد یک هفته مثل اونا زندگی کنم اما هرطوری فکرش رو میکنم پول خیلی زیاد هم آدم رو ناامید و بی هدف میکنه.
🦩
یه دوست سید دارم که عاشقشم. اصلا خیلی از کارای خوبی که توی زندگیم کردم رو اون بهم پیشنهاد داده، مثل همین حفظ قرآن. دوستی باهاش برای من سراسر خیر و برکت بوده و هست. یادم میاد اوایل دوستیمون یه کلیپ برام فرستاد که میگفت صبح شد، شب شد، صبح شد، شب شد، صبح شد، شب شد، عع دیدی مردی؟ دیدی گول خوردی؟ امروز همین کلیپ رو برای یه دوستی فرستادم. فکر کنم تاثیرگذار بود. از سوال هایی که بعدش پرسید اینو حدس زدم.
🦩
۴ روز مونده فقط :)